یه روز یه دانشمند یه آزمایش جالب ماهی بزرگتر
انداخت و در قسمت دیگه یه ماهی کوچیکتر که غذای مورد علاقه ی ماهی بزرگه
بود . ماهی کوچیکه تنها غذای ماهی بزرگه بود و دانشمند به اون غذای دیگه ای
نمی داد... او برای خوردن ماهی کوچیکه بارها و بارها به طرفش حمله می کرد،
اما هر بار به یه دیوار نامرئی می خورد. همون دیوار شیشه ای که اونو از
غذای مورد علاقش جدا می کرد . بالا خره بعد از مدتی از حمله به ماهی کوچیک
منصرف شد. او باور کرده بود که رفتن به اون طرف اکواریوم و خوردن ماهی
کوچیکه کار غیر ممکنیه . دانشمند شیشه ی وسط رو برداشت و راه ماهی بزرگه رو
باز کرد اما ماهی بزرگه هرگز به سمت ماهی کوچیکه حمله نکرد. اون هرگز قدم
به سمت دیگر اکواریوم نگذاشت . میدانید چرا؟ اون دیوار شیشه ای دیگه وجود
نداشت، اما ماهی بزرگه تو ذهنش یه دیوار شیشه ای ساخته بود. یه دیوار که
شکستنش از شکستن هر دیوار واقعی سخت تر بود اون دیوار باور خودش بود. باورش
به محدودیت. باورش به وجود دیوار. باورش به ناتوانی . ما هم اگه خوب تو
اعتقادات خودمون جستجو کنیم، کلی دیوار شیشه ای پیدا می کنیم که نتیجه ی
مشاهدات و تجربیاتمونه و خیلی هاشون هم اون بیرون نیستن و فقط تو ذهن خود
ما وجود دارند
سلام
خیلی جالب بود
مرسی
آره فهیمه جان کاش مثل ماهی بزرگه نباشیم
سلام
ممنون که بهم سر زذی
چرا دیر به دیر مطلب می نویسی؟
تو که خوب بلدی نوشتن رو.
نظر لطفت هست چشم زود زود مطلب میذاریم
سلام
اول از همه خوش اومدی بعد از اون همه غیبت طولانی
به نکته ی بسیار بسیار بسیار خوبی اشاره کرده.احسنت.بعضی از تقدس گرایی های ما الکی هستن و هیچ وجهه شایسته ای ندارن
تقدیس.....کلی حرف داره
مرسی شاد باشی
راستی :
من به این جا لینک دادم
خیلی جالب بود و اموزنده
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/003.gif)
شاد باشی
یکی بیاد این دختر رو از انزوا بیرون بکشه.![](http://www.blogsky.com/images/smileys/028.gif)
کجاییییییییییییییییییی؟
کاش تو انزوا بودم .....
اگر تو انزوا نیستی پس کجایی؟
سلام امتحان دارم و هزارتا تحقیق
بیاین فیس بوک خیلی متن قشنگی بود مرسی از متن
به این پدیده میگویند «درماندگیِ آموخته» (learned helplessness) و البته تا جایی که میدانم اصل آزمایش با سگ بود و شوک برقی و بستن پاها و ... گمان میکنم با ماهی درست از کار درنیاید (به علت شناوری اش). باری ... جالب بود. مهمترین مصداق آن بی عملی ماست در برخورد با مشکلات ریزودرشت محیطی. پریروز وارد کلاسی شدم که از گرما مثل کوره بود. بچه ها در را باز کرده بودند، پنجره را باز کرده بودند، لباسهای خودشان را درآورده بودند، اما باز هم عرق می ریختند. و کسی به فکرش نرسیده بود که به تأسیسات زنگ بزند تا چیلر (!) را کمتر کنند. بعد هم که من گفتم، گفتند فایده ای نداره! گوش نمی کنند! و از این حرفها.
این دیوارها تو ذهن همه هست
مرسی از نظرت