نویسنده ی " صد سال تنهایی " که مبتلا به سرطان غدد لنفاوی است و روز به
روز بیماری اش وخیم تر می شود ، اخیراٌ برای دوستانش نامه ی وداع نوشته
است
.
برای خود من عجیب و جالب است که آدمی این گونه ستایشگر زندگی باشد ،
زندگی که مدام در حال کشتن و قطعه قطعه کردن ماست . چه بسا آسمان در همه
جا یک رنگ نباشد و موجب انگیزه برای تلاش و زندگی شود
.
اگر خدا برای لحظه ای فراموش می کرد که من یک عروسک خیمه شب بازی هستم ،
و تکه ای زندگی به من می بخشید شاید نمی گفتم تمام آن چه را فکر می کردم
اما حتماٌ فکر می کردم به تمام آن چه می گفتم
.
به همه ی چیزها ارزشی می دادم ، نه به آن قیمتی که می ارزند بلکه بر آن
چه دلالت دارند . کم می خوابیدم و بیش ترین سودها را از خیال و رؤیا می
بردم ، می دانم هر دقیقه با چشم های بسته یعنی از دست دادن شصت ثانیه
روشنایی
.
راه می رفتم وقتی دیگران می ایستادند ، بیدار می شدم وقتی دیگران به خواب
می رفتند . گوش می دادم وقتی دیگران حرف می زدند ، و حالاست که قدر یک
بستنی شکلاتی را می فهمم
.
اگر خداوند یک کمی زندگی به من هدیه می داد ، لباس ساده ای می پوشیدم و
در آفتاب می خوابیدم ، آن گاه نه فقط تنم که جانم را نیز به آن می سپردم
.
خداوندگار من ، اگر قلبی می داشتم ، بغض و کینه ام را بر یخی می نوشتم و
آفتاب را منتظر می ماندم . از یک رؤیای وان گوگ ، برستارگان ، شعر بندتی
Benedetti را نقاشی می کردم و ترانه ای از سرا Serrat را با ساز و آواز
شبانه به ماه پیشکش می کردم .
گل های رز را با اشک هایم آب پاشی می کردم تا رنج خارهایشان را حس کنم تا
بوسه ی سرخ گلبرگ هایشان را درک کنم
.
خدواندگار من ، اگر من تکه ای زندگی می داشتم ... حتا یک روز را از دست
نمی دادم تا به مردم بگویم دوست دارم که دوست تان داشته باشم
.
تک تک زنان و مردان را متقاعد می کردم ، همان اوست که برای من بر دیگری
ترجیح دارد و همچنان دلباخته ی عشق زندگی می کردم
.
به انسان ها ثابت می کردم که چه قدر در اشتباه اند که فکر می کنند با پیر
شدن عاشق شدن ممکن نیست ، به آن ها نشان می دادم از نبود عشق است که پیر
می شوند
.
به کودکان دو بال می دادم اما رهایشان می کردم تا به تنهایی پرواز را تجربه کنند
.
به پیران می گفتم مرگ پایان پیری نیست ، اما فراموشی پایان است
.
من از شما ، از انسان ها بسیار آموختم ... آموختم که تمام جهان می خواهد
بر قله ی کوه زندگی کند ، بی آن که بداند راز سعادت حقیقی در چگونه بالا
رفتن از فراز کوه پنهان است
.
من آموختم هنگامی که نوزادی برای نخستین بار با انگشتان کوچکش ، انگشت
پدرش را می فشارد ، آن را تا ابد نگاه می دارد
.
من آموختم که هیچ انسانی حق ندارد هرگز به انسان دیگری از بالا نگاه کند
مگر برای این که به او کمک کند تا از جا بلند شود
.
چه چیزها که من از شما نیاموختم ، اما واقعیت این است که دیگر آن چنان به
کار نمی آیند ، چراکه وقتی مرا در چمدان تابوت بگذارند ، بدبختانه من
سوار بر قطار مرگ خواهم بود
.